نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

جذب

 

خیلی اصرار میکنه وویس هایی که واسه قانون جذب خریده رو گوش کنم... بهم میگه من حالم خیلی فرق کرده-واقعا هم فرق کرده- چطوری قبول نداری؟ میگم من هرکاری که یه نفر با اعتقاد انجامش بده رو رد نمیکنم... میگه تو گوش نمیدی ولی تمام کارایی که میگه بکنید و تو داری میکنی بدون اینکه بدونی... میگه  خیلی بچه پررو ای... اون چیزی که من با گریه سر نماز میخوام تو با قلدری میگی باید بشه... میگه من منتظر میمونم که ایا قبول کنه ایا نکنه... ولی تو میگی قبول کرده و منتظر میشی تا بشه... میگه ایمان و توکلت خیلی قویه ولی خبر نداری!! 

میگه وقتی منتظر اتفاقای بد نمیشینی اتفاقای بد کمتر میفته... میگم نمیدونم انتظار من و رخداد این اتفاقا ربطی به هم دارن یا نه ولی این جبر هم مسیر با اختیار هم نمیشه کاریش کرد دیگه... وقتی اینو میگم میگه ببین چقدر ایمانت قویه:) خیلی دوست داره از من یه موجود مقدس بسازه... چیزی که ابدا نیستم:)

 

۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۰ ۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
نار خاتون

چونکه...

 

از جلوه های بصری زندگی دارم کم میکنم تا یکم معنویاتم پررنگ شه مثلا:) 

 

۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۱ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
نار خاتون

نفس های آخر بلاگستان


قبل تر ها اتفاقای بد _ از اونجایی که معتقدم اصالت غم بیشتر از شادیه_ باعث میشد اتفاقای خوبم نخوام... ینی به خاطر بدی های یه چیزی یا بهترش واسه بخش های ناراحت کننده ش ترجیح میدادم بخشهای خوب و شادش هم نخوام... الانم هنوز معتقدم که غم اصیل تره ولی هر چیزی رو به عنوان یه کمپلکس حاوی طیفی از احساسات و عواطف قبول میکنم و اسمشم گذاشتم بزرگ شدن:) اینجوری حداقل خوبیا دیگه یادم نمیره... یا کمتر یادم میره...و ریکشن بهتری دارم و اسمشم گذاشتم ثبات:)


+ فکر کردم که باز کردن دوباره اینجا اشتباهه و از قضا درست هم فکر کردم:)

++ مراقب خودتون باشید...بهارتون سبز:)

۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۲ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

بلد نبودم


قرمه سبزی غذای خوشمزه ایه... خیلی خوشمزه... ولی وقتی دلم فسنجون میخواد ینی فسنجون میخواد... با قرمه سبزی سیر میشه شاید نیمچه لذتی هم ببره دفعات اول ولی گرسنه شه باز فسنجون میخواد... و زیاد که تکرار شه حالش از قرمه سبزی هم شاید به هم بخوره...
یه سری حرفام خوبن خوشمزه ن شیرینن ولی اون لحظه اونی که باید نیستن... یه سری قربون صدقه رفتنا... یه سری بغل کردنا... یه سری بوسیدنا...جای غلط تکرار بشن حالو به هم میزنن...
گاهی وقتا با اخم حل شه نه با نوازش چال شه...

۲۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۵۵ ۳ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
نار خاتون

کمی خورشید باشیم...


سرما یعنی نبود گرما... حضور دارد اما وجود ندارد... گرم بودن، پر از عشق بودن است پر از دوست داشتن است پر از رنگ نارنجی ست...اصلا مثل پاییز است... شاید بهتر است کمی گرم تر کنار هم باشیم در این سرمای استخوان سوز آذرماه... کمی برای هم وجود داشته باشیم و بتابیم که نشویم عدم وجود دیگران...

۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۱ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

منِ واقعی

مدت ها بود که نارخاتون درونم تمایل داشت تا برای همیشه انگشت میانی اش را به روی دنیا برخیزاند و دایورت را به صورت محض و کاربردی تواما به کار گیرد... گویا در این امر کمی به موفقیت دست یافته است:)


۱۲ آذر ۹۷ ، ۰۳:۲۰ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

ساده... آرام... زیبا


یه خیابون پایین تر از خونه خداحافظی کردیم... هوا تاریک شده بود... دو قدم که دور شدم گوشیم زنگ خورد... گفت تا برسی خونه حرف بزن که خیالم راحت باشه هوام تاریکه... خندیدم گفتم باشه... یهو گفت یه دیقه وایسا... گفتم چی شد؟ گفت وایسا یه دیقه... یه آقایی از کنارم رد شد و رفت... گفت خب حالا آروم برو...

به همین سادگی...به همین خوشمزگی... تونستم بگم چی میخوام بگم؟!:)
۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۲:۵۷ ۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون

یه روز خوب میاد


یه بارم دکتر میم بهم گفت: " غصه نخور یه روز همه پیر میشیم تو کلبه ی من دور هم چای میخوریم"
این جمله رو تو زیر و رو کردن memo گوشیم پیداش کردم:)

۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۲:۴۳ ۹ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰
نار خاتون

کمی شبیه به خفگی

کلید رو تو قفل چرخوند و منتظر شد برم تو... پشت سرم اومد و در رو از پشت قفل کرد... زبونه ش خراب شده بود بدون قفل بسته نمی موند... شال و کیف م رو کنار کفشام رها کردم و مانتوم رو انداختم رو کاناپه و کنارش ولو شدم... شال و کیفم رو برداشت و گذاشت کنار شومینه رو فرش... نوشابه و دنت های شکلاتی رو گذاشت تو یخچال و کنترل و برداشت و نشست رو کاناپه کناریم نه اون یکیش... روشن کرد و گفت:

- چه خبر از امروز؟

گفتم:

+ خیلی خسته ام...

- فوتبال ساعت چنده؟ جواب تلفنمو ندادی!

+ شلوغ بودم... مریضم دو بار CPR شد

- هنوز شروع نشده... چی بخوریم؟

+ من نا خوردن هم ندارم... یکم کمرم رو ماساژ میدی؟!

- باید برم کفش بگیرم با رضا این کفشه باز زیرش داره بازی درمیاره... 

+...

- جوابمو ندادی چرا زنگ زدم؟

+ گفتم که مریضم حالش...

- شروع شد...تخمه نگرفتیما...

+...

- ساکتی چرا؟!

+...

- بزن دیگه لامصب اه دروازه خالیه...

+...

- خوبی؟! چت شده تو باز؟!

+ ...

- دارم با شما حرف میزنما...

+ کی میری با رضا کفش بگیری؟

۰۴ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۷ ۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون

ح مثل حافظ... نون مثل نامجو

همان جا که صدای خفقان گرفته ی سه تارش بند دلم را پاره می کند... همان جا که فریاد می زند "زلف بر باد مده" و روزگارش چون زلف یار پریشان و درهم است... همان جا که از اعماق وجود ناله می کند که "شهره ی شهر مشو" و بیستون بر سر راه است و خبر از شیرین... همان جا که مدهوش و شیدا به التماس می گوید که "می مخور با همه کس" و دلش را سیراب خون می کند... همان جا که از اعماق وجود ناله می کند که "شهره ی شهر مشو" از همان جا تا جنون فاصله ای نیست...


۱۴ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۷ ۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون