تمام وقت هایی که فالاچی میشوم تا نامه بنویسم برای کودکم که حتی وجود هم ندارد، تمام وقت هایی که میخواهم برایش بگویم که گاهی یک جنایتکار حاصل ترس مثل پاسکوال دوآرته می شوم، یا ورونیکا ی گوشه ی آسایشگاه میشوم که گوش هایم به صدای کلید های سفید و سیاه پیانو حساس است، یا وقت هایی آنتوان روکانتن با تمام تهوعش درونم جاری میشود، و حتی وقتی هدف زندگی ام می شود همان ماهی بزرگ پیرمرد همینگوی و در نهایت استخوانش می ماند _ انگار که در گلویم_ و یا حتی وقت هایی زن دکتر میشوم در میان جماعتی کور و گاه مایوس میشوم اما همچنان ادامه میدهم... در تمام این اوقات و علیرغم تمام عاشقانه هایی که میخوانم و میدانم، برای کودکم بگویم دلم کسی از جنس رفاقت میخواهد...دلم میخواهد میان این استیصالِ شخصیت های غربی ام، کسی از شرق مانند حسن بادبادک باز با تیر و کمان کوچکش چشم تمام نحسی هایم را نشانه رود و من هم قول دهم که برایش امیر ته آن کوچه بن بست نباشم...
+ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از فالاچی، خانواده پاسکوال دوآرته از کامیلو خوسه سلا، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد از کوئیلو، تهوع از سارتر، پیرمرد و دریا از همینگوی، کوری از ساراماگو، بادبادک باز از خالد حسینی
+ پیشنهاد جذابی بود به نظرم از طرف بلاگردون... بی دعوت نوشتم... بی دعوت بنویسید:)