بعد من ترسیدم از دوباره به دست آوردن چیزی که یه بار از دستش دادم... میبینم مشت روزگار با چه قدرتی داره گل رو فشار میده و من از عمد پوچ رو انتخاب میکنم...
بعد من ترسیدم از دوباره به دست آوردن چیزی که یه بار از دستش دادم... میبینم مشت روزگار با چه قدرتی داره گل رو فشار میده و من از عمد پوچ رو انتخاب میکنم...
نمیدونم بزرگ شدنه مریض شدنه یا واکنش دفاعی... اما مثل وقتی که بچه تر بودم(حتی الانم میکنم این کارو) و کلمات و انقدرر تکرار میکردم تا معنیشو برام از دست میداد و گیج و مبهوت بار سی ام یا چهلم حتی قاطی میکردم گفتن یه کلمه ی ساده مثل ساعت رو، الانم یه سری اضطراب ها انقدرر تکرار شده برام که گیجم و برام بی معنی شده و نمیدونم حسم بهشون چیه... فک کن یه فولدر با حجم پونزده گیگ تو تن شونزده گیگ ت باشه که فورمتش رو نتونی ساپورت کنی... یه همچین چیزی...
امروز چهار سال میشه که نارخاتونم:) یک نارخاتون با چهار سال پر از اتفاقات مهم...پر از فراز و نشیب و خواستن ها و نخواستن ها و رسیدن ها و نرسیدن ها... و همچنان بودن...
نویسنده هایی که از اینجا پیدا کردم... فیلم هایی که از اینجا دیدم... دوستایی که از اینجا پیدا کردم... حال خوب و بدی که اینجا با چند نفری شریک شدم... لطف این بود که نارخاتون شدم... هیچ وقت وب پرمخاطب اینجا نبودم... حتی یکی از پر مخاطبین هم نبودم... هم در راستاش تلاش نکردم هم هیچ وقت درواقع ساکن اینجا نبودم... همه ش در رفت و آمد... هم اینجا هم تو زندگیم...
اینجا برام خیلی عزیزه چون نارخاتون حداقل واسه چندنفری واقعیه:)
اولین شهابی که در زندگی ام دیدم را به خاطر دارم... چند روز قبل از تولدم در یکی از سردترین شب هایی که تجربه کردم...جایی اطراف کاشان...و شانس آرزویم را خرج دلم کردم...آرزو کردم آنقدر بتواند کسی را دوست بدارد که دیگر جایی برای سوزن انداختن درونش نباشد... آنقدر پر از عشق شود که از گرمایش لپ هایم گل بیندازد.. انگار که مثلا دوست بدارم پس هستم...آنقدر که بود کسی بودم شود و نبودش نابودم کند... آنقدر که یک نفر درونم حل شود و دیگر جدا نشود... آنقدر دلم کسی را بخواهد که تنها او باشد و او باشد و او باشد...
خودمانی اش می شود این: من درد آرزو کردم...
این شب ها شهاب باران برساووشی ست و من فقط یک شهاب میخواهم که التماسش کنم آرزوی آن شبم را از گوش کائنات بدزدد...بخواهم زمان برگردد و کسی دستش را روی دهانم بگذارد که این ها را نخواهم... که بگوید های! زبانت لال شود... که کسی چشم هایم را بگیرد که ستاره ی دنباله داری نبینم... فقط یک شهاب میخواهم که آرزو کنم آرزویم بیش از این برآورده نشود...
+ این شبها رو از دست ندین واسه دیدن شهاب بارون...
میگوید - انگار میخواهم بمیرم... حلالم کن
بنا به شرایط هولناک این روزها و سایه ی (زبانم لال) مرگ میگویم + حالت خوب نیست؟
- چیزی نشده اما مرا ببخش... از هیچکس جز تو این را نمیخواهم...
جواب سربالا میدهم و میفهمد و به رویم می آورد...
+ چیزی برای حلال کردن نیست
- هست
+ نیست
- هست...
+ خیلی خسته ام
و درخواست میکنم رهایم کند...
بحث را به شوخی میکشاند تا حالم را بیش از این نخراشد... خودش را بدهکار حس میکند و بیشتر ملاحظه میکند...
- عزیزم... بخواب
عزیزم... عزیزم... عزیزم... و برای خودم تکرارش می کنم... بخشیدمش... خیلی وقت است... اما نمیگویم... نمی گویم دلم فقط برایش تنگ شده خیلی زیاد هم تنگ شده... نمیگویم آدم نمی تواند عزیزش را نبخشد... (اصلا نمیگویم هنوز چقدر عزیز است..).اما می تواند خیلی دلگیر و ناامید باشد... نمیگویم بخشیدمش چون میدانم دلم برای "عزیزم" گفتنش تنگ خواهد شد...
من یه رفیق دارم که میگه فقط منو داره... میگه ولش نکنم و بیخیالش نشم... اینو میگه چون تقریبا هر روز کارایی میکنه که میدونه به خاطر کاراش میشه رهاش کرد... خیلی دوستش دارم... خیلی بامعرفته... خیلی تو دلیه... خیلی هست هر وقت بخوای... ولی بلایی نیست که سر خودش نیاره...و حرف من براش مو هم نیست... تازه منی که براش خیلی مهمم...بعد از دو بار نظر مخالف من پنهونی کاری رو میکنه که بعدش عین حیوان نجیب تو گل میمونه و با گریه و زاری برمیگرده... به خودش رحم نمیکنه و خیلی بدهکاره به دلش... و حالا من میبینم هی داره آب میشه و هیچ غلطی نمیتونم بکنم... با خواهش گفتم با دعوا هم گفتم... با خنده گفتم با التماس و گریه هم گفتم...منطقی باهاش حرف زدم پیش مشاور و روانشناسم بردمش... بعد یه هفته باز برمیگرده سر همون خونه اول...نه دل دارم ولش کنم نه میتونم بمونم کنارش... رفاقت اینجا ینی چی؟ ینی تا کجا؟
حق هر زنی ست، یک بار هم که شده یک شعر برایش سروده شود... برای خود خودش...
اولین شعری که برایم سروده شد عاشقانه نبود... برای سراینده اش رفیقی بودم که نیمه اش را به او نزدیک تر میکرد... و در شعرش میگفت که آبان ماهی بودنم و آذر ماهی بودنش نشانی از نزدیک بودن ماست... شعر دوم هم کار خودش بود...
بعدی شاعری میانسال بود و سنگ صبور روزهای خاکستری ام... دلداری ام میداد و شعرهایش انگار که برف بود... آرام می نشست بر سوزش جانم... یک بار هم شعری برایم گفت و برایش خواندم...
بعدی جوانی کوچک تر از من و پر از رنج و غم بود که میگفت ندیده عاشقم شده است... یک جورهایی اولین کسی که اجازه دادم حرف های عاشقانه اش را بزند بی آنکه تندی کنم... و هیچ وقت هم را ندیدیم به جز یک بار که همه چیز تمام شده بود... در شعر هایش یا پروانه بودم یا کبوتر... همیشه مرا در حال پرواز میدید... و شاعر خوبی بود شاید چون غمگین بود...
بعدی، دوستم داشت و دوستش داشتم... مرا که در شعرهایش وصف میکرد بیش از خودم به وجد می آمد... مرا جوری میدید که هیچکس... مرا با تمام عیب هایم تقدیس میکرد... و دوستم داشت...و دوستش داشتم...
بعدی رفیقی عزیز بود و خواست رفیقم نباشد و سراغش نروم چون میگفت عاشقم شده... زیباترین شعر ممکن را در وصف گیسوان پریشانم گفت... و برایم خواند... میگفت گریه کرده و سروده... و او شاعر خیلی بهتری بود شاید چون خیلی غمگین تر بود... من هم سراغش نرفتم...چون عزیز بود... و هنوز شعرش را برای خودم می خوانم...
خاله و مادرم هم برایم شعر گفتند و به خیالشان من لطف خداوندم... شرمنده میشوم از تصورشان و دختر شعرهایشان را از خودم دور میبینم...
در تمام این لحظات احساس کردم تنها زن جهانم و مخاطب تمام شعر ها... اما کسی را دوست داشتم که هیچ وقت برایم شعر نگفت... هیچ وقت برایم شعر نخواند... تنها یک بار آن هم با اصرار من گفت "بیمار خنده های تو ام بیشتر بخند"...دیگر هیچ چیز نگفت و من هم هیچ چیز نگفتم... پس از او هیچ شعری در دنیا برای من نبود... و من دیگر هیچ وقت بیشتر نخندیدم...
+ عنوان از کافکا
هیچوقت هیچوقت هیچوقت
با رفیق صمیمی تون رابطه احساسی برقرار نکنید
شکست خوردن تو این رابطه بهاش خیلی زیاد کمر شکنه... خیلی
از دست دادن معشوق یه درده و از دست دادن رفیقی که عاشقش شدین هزار درد...
لحظاتی در زندگی هست که مثل درد معده می ماند که خوردن بدترش می کند و نخوردن هم... لحظاتی که بودن بدترش می کند و نبودن هم... خواستن بدترش می کند و نخواستن هم... صدا بدترش می کند و سکوت هم... عشق بدترش می کند و نفرت هم... حسرت بدترش می کند و پشیمانی هم... خاطرات بدترش می کند و فراموشی هم...
لحظاتی که نمیدانی چه غلطی بکنی تا دلت آرام گیرد...
یه مریض دو ماهه داشتم که بعد از عمل قلب انقدر مشکلات مختلف براش پیش اومد که دقیق سی و دو روز موند تو آی سی یو و یه دختر سه ماهه رفت خونه ش... یه دختر بچه ی افغان و باهوش که عادت کرده بود دستمو بگیره تا بخوابه... و بدجوری هم مهرش به دلم نشسته بود...
شوهر مادرش تو افغانستان کشته شده بود و خونواده شوهرش دوتا بچه هاشو گرفته بودن ازش... اومده بود ایران و با پدرش ازدواج کرده بود... پدرش بعد از اینکه فهمیده بود مشکل قلبی داره رهاشون کرده بود و رفته بود... با کمک خیرین و کادر درمان حساب نزدیک صد میلیونیش(به خاطر افغان بودنش) صفر شد و کلی دعامون کرد... و حالا باید با کلی داروی قلبی می رفت خونه که دوز مصرفش و زمان مصرفش بسیااار مهم بود ... و کم و زیادش میتونست قلب رو از کار بندازه...و مادری که سواد حتی عدد خوندن هم نداشت... روی جعبه ی هر دارو یه نمونه از سرنگی که باید باهاش دارو میداد رو چسبوندم و با ماژیک جایی که باید دارو تا اونجا پر میشد رو براش علامت زدم... براشون اسنپ گرفتیم تا خونه و خودم بچه رو تا ماشین تو بغل بردم چون همراه نداشت... و واسه بار صدم التماسش کردم که اولین بار دارو ها رو با همسایه ش که سواد داره بده به بچه... انگار داشتم بچه خودمو میدادم یکی دیگه ببره... یکی که اصلا نمیتونستم بهش اعتماد کنم که بچه مو سالم هم نه حتی که زنده نگه میداره یا نه... من انقدر که هر روز مادر بودن رو تجربه میکنم دیگه دلم نمیخواد مادر بشم...
آخه جان آدم ذره ذره میره...