نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

می نویسم پرهیز... بخوانید فرار

 

قراره پاییز رو اینجوری شروع کنم... خاموش کردن گوشی و تعطیل کردن فضای مجازی و واقعی و یه فاصله گذاری همه جانبه...یه شروع با یه خط جدید و یه گوشی که چراغ قوه ش خفن ترین آپشن ش محسوب میشه و فقط مامانم حق داره بهش زنگ بزنه تا نگران نباشه... به دوتا از دوستام گفتم یه تز روشنفکرانه ست واسه سرکوب تمایلم به هدر دادن زمان و برگردوندن داینامیک به زندگیم... ولی درواقع از نیش و آزارهای عزیزانمه...

آخه عزیزام نمیفهمن وقتی عزیزن و اذیت میکنن باعث نمیشه دیگه عزیز نباشن، عزیز بودنشون باعث میشه چند برابر اذیت شم... 

 

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۴ ۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
نار خاتون

به رسم اون موقع ها

 

که تئوری موسیقی هنوز تموم نشده بود... موزیکو دانلود کنید و جنسش، سنش، رنگش، آب و هواش، لوکیشنش، تعداد کاراکترش، توصیف کاراکترش، کلا داستانش رو بگید برام... اونجوری که میبینیدش...

 

دانلود

 

۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۴۴ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نار خاتون

فقط یکی به من بگه چرا؟

 

بابای من هیچکدوم از سختگیری های یه بازنشسته ی ارتش رو نداره... خشک و سفت و مقرراتی هم نیست...آشپزی میکنه در حد بمب... و قربون صدقه ی منم میره اشکش درمیاد... تا این حد...

آممااا... یه نظم خاصی در بسته بندی و چیدمان وسایل داره... ظرف و ظروف... کتاب... خوراکی های فریزر... یکی از وسواس هاش اینه ظرف و مظروف فیکس هم باشن... :/ ینی کافیه شما از سوپ تو قابلمه دو قاشق برداری میگرده یه قابلمه با حجم دو قاشق کمتر پیدا می کنه و ظرفشو عوض میکنه...:/ یا حتی ممکنه دوتا ظرف خیلی کوچیکترش کنه اما فیکس... خب چراااا؟  واقعا نمیفهمم چی انقدر میتونه آزارش بده:/

اینارو درواقع گفتم چون بیشتر اوقات ظرفشو من میشورم...:/

۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۸:۵۳ ۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
نار خاتون

قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

 

گلو...

بوسه گاه...

حرا ی نزول عاشقانه ها...

مسیل رود خروشان حب...

زمین کشت و زرع بغض...

آسمان ابرهای خاکستری روزهای سرد...

آتشفشان پر جوش شب های درد...

صندوقچه ی اسرار مگو...

خفقان گاه...

قتل گاه...
گلو ای قداست تن... ای مفهوم نجابت... ای دخترک سه تار نواز... شور بنواز...

 

۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۱ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون

نه پس نه پیش

 

بعد من  ترسیدم از دوباره به دست آوردن چیزی که یه بار از دستش دادم... میبینم مشت روزگار با چه قدرتی داره گل رو فشار میده و من از عمد پوچ رو انتخاب میکنم...

 

۱۱ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

کمی خالی با ته مانده های ناشناخته...

 

نمیدونم بزرگ شدنه مریض شدنه یا واکنش دفاعی... اما مثل وقتی که بچه تر بودم(حتی الانم میکنم این کارو) و کلمات و انقدرر تکرار میکردم تا معنیشو برام از دست میداد و گیج و مبهوت بار سی ام یا چهلم حتی قاطی میکردم گفتن یه کلمه ی ساده مثل ساعت رو، الانم یه سری اضطراب ها انقدرر تکرار شده برام که گیجم و برام بی معنی شده و نمیدونم حسم بهشون چیه... فک کن یه فولدر با حجم پونزده گیگ تو تن شونزده گیگ ت باشه که فورمتش رو نتونی ساپورت کنی... یه همچین چیزی...

 

۰۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰
نار خاتون