نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

شوماخر الاسلام


حسابی دیرم شده بود...نشستم صندلی جلو و منتظر شدم تاکسی پر شه... چند دیقه گذشت گفتم دیرم میشه آقا اگر حرکت نمیکنید پیاده میشم...گفت من یه ربع دیر تر هم راه بیفتم شوما به موقع می رسی...خواستم پیاده شم که در عقب ماشین باز شد دوتا آقا و یه خانم سوار شدن... نشست پشت فرمون... اومدم غر بزنم عجله دارم و اینا که گفت "حضرت علی می خواست بره بیرون در رو باز کرد و قدم گذاشت بیرون و تا در رو ببنده تو این فاصله پیامبر رفت معراج و برگشت میدونی راننده ش کی بوده؟! من..." غر هامو قورت دادم و از هوای یکم پاییزی لذت بردم:/


۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۰:۲۷ ۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
نار خاتون

کاف الف شین

روی چمن ها ولو شدیم و چراغ های روشن دریاچه رو دید میزدیم.. دختر بچه شدم و گفتم اولا بیشتر دوستم داشتی نه؟! ساندویچی که زوری داشتیم قورت میدادیم رو یکم تو دهنش چرخوند و گفت چرا الان؟! گفتم آخه بیشتر میگفتی اون موقع ها که... گفت اون موقع ها راهی جز این نداشتم ولی الان میتونم اولین شب پاییزم رو با آشغال ترین ساندویچ دنیا کنارت بگذرونم و بگم خداروشکر...


۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۱ ۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون

یه چرا به وسعت تمام زندگیم...

بعد اون همه انرژی و زحمت و هزینه ی مالی و بیشتر عاطفی الف دیروز صبح با کلی ذوق و خوشحالی رفت خونه... تو بغل مامانش... و شب در اثر پریدن شیر تو گلوش و چند تا نفس کم آوردن از بین رفت... معجزه م با چند قطره از شیره ی وجود مادرش پرپر شد...


۲۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۰۰ ۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون

خدا نام دوم مادر است


دکتر ها می گویند فقط آرام نگهش دارید تا درد کمتری بکشد... اما مادرش برایش اسپیکر می آورد با کلی آهنگ فاخر و مزخرف... از بتهوون گرفته تا شماعی زاده و کفتر کاکل به سر تا گوشش به نوای آشنا بخورد و حس کند در خانه است... از شصت و دو روز عمرش شصت و یک روز با دستگاه نفس کشیده است و جدا کردنش از دستگاه چیزی در حد غیر ممکن است...اما مادرش هر روز با ضرب نفس هایش نفس می کشد و نگران پاهای کوچکش است که نکند بی جوراب بماند...که مثلا تنها مشکل فرزندش این هاست... که مثلا قلبش سالم است... ریه اش عادی ست... بی اکسیژنی به مغزش آسیب نرسانده ... جوانه ی امید مادری که دیگر مادر نمی شود درختی شده است که ریشه هایش انگاری تمام آب و خاک دنیا را می مکد تا بهار زندگی اش شکوفه کند...
+امروز یازده روز شد که الف در آغوش مادرش بدون سیم و اتصالات نفس می کشید... همین قدر معجزه!

۲۶ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۶ ۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
نار خاتون

به دنیا بگویید بایستد...


کسی در دنیا وجود ندارد که ساعت برنارد را دیده باشد و حداقل یک بار آرزوی داشتنش را از سر نگذرانده باشد...
کودکی برای برداشتن شکلات دور از چشم مادر می خواستمش... کلاس اول برای املای کلمه ای که خاطرم نبود و باید به دور از چشم معلم کتاب را نگاه می کردم... آن روز برای بیشتر آب تنی کردن در دریا... روز دیگر برای بیشتر خوابیدن... گاهی برای بیشتر پیش مادر ماندن... یه روز برای کنکور و یک روز هم برای متوقف کردن خونریزی شدید بیمار و تهیه ی وسایل لازم... روز ها گذشت و بار ها و بار ها لازم بود که تمام عقربه های دنیا دست از پی هم رفتن بردارند...
همیشه وقت هایی هست که ریتم زندگی و دلت یک ملودی واحد می نوازند که تو را در میان این مارش عزای سراسر ترس و وحشت غرق آرامش می کند... درست مثل ملودی نرمی یونانی که سرانگشتانش بر تنم می نوازد... درست مثل بداهه ی بیات اصفهانی که با مضراب بوسه هایش بر تار موها و پود جانم می نشیند... درست همین لحظه که محصور سمفونی آغوشش می شوم بار دیگر با تمام وجود این ساعت لعنتی را می خواهم...


۰۲ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۲۴ ۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲
نار خاتون

خنده های آشکار از اشک پنهان سخت تر است...

شاید بزرگترین لطفی که بتونیم این روزها در حق کسی بکنیم این باشه که بذاریم با خیال راحت چند لحظه خوب نباشه...


۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۹ ۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
نار خاتون

فریاد که گر جور فراق تو نویسم...


فریاد براید ز دل هر که بخواند...


پس گوش کنیم  صدای این روز ها رو...


۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۹ ۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نار خاتون

دورمان لحاف پیچاندند


کنج اتاق کنار رادیوی بزرگ ش نشسته بود و پیچ هایش را میچرخاند... همان رادیویی که قطعا یک روز برای دزدیدنش به خانه شان خواهم رفت...خیلی وقت ها دیکتاتور محض است اما قصه گفتنش که شروع می شود رگ و ریشه ی خان زاده بودنش می خشکد و پیرمرد مهربان درونش فوران می کند... البته که نوه ی ته تغاری دختری هم برایش به شکل رشک برانگیزی متفاوت است...
آرام در آغوشش میخزم و دست سنگینش را دورم حلقه می کند... طبق معمول از کار و درسم می پرسد و دعای خیرش بر جانم می نشیند...صدای رادیو را کم و بیش می شنود و آرام می گوید:" دورمان لحاف پیچاندند"
کمی منتظر نگاهش می کنم... می گوید:"پدرم هم همین کار را میکرد... در روز های گرم تابستان" با تعجب می پرسم:"مگر تبریز هم روز های گرم داشت؟" آخر در تمام قصه هایی که برایم تعریف میکنند تبریز برایم سرد و تاریک است... دست زمختش را روی موهایم می کشد و ادامه می دهد:" روزهای داغ هم داشت...مثل الآن... از گرما که شکایت می کردیم پدرم همیشه که نه اما گاهی لحافی پشمی دورمان می پیچید و حسابی که خیس از عرق می شدیم رهایمان می کرد و همان گرما قابل تحمل می شد..." رادیو را زیاد تر کرد...صدایی از گرانی هایی می گفت که قرار بود ارزان تر شود... سری تکان داد و گفت:"دورمان لحاف پیچاندند"


۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

چوبه دیگه... صدا نداره که


مادر در خانه گریه میکرد
پدر خمیده گوشه ای کز کرده بود
دختر تا ساعت دو صبح در خیابان ها آواره بود
چون برادر توی اتاق نعره میزد
-------------------------------------
مادر در بیمارستان زجه میزد
پدر یک طرف بدنش لمس بود
دختران تا ساعت دو صبح کف خیابان بی پناه مانده بودند
چون برادر ها خون آلود از تصادف بودند

۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نار خاتون

اوج

و قسم به لحظه ای که چشمات

وقتی بیدار شی

اولین چیزی که ببینه

اینجا  

باشه...


۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۵ ۱۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون