نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی بهتر است سرت را ببری بگذاری زیر پایت تا لااقل قدت بلند شود...

 

روز قبل از شروع ماه صفر بود که پیامش صفحه ی گوشی ام را روشن کرد که صدقه بگذار... میداند آدم متدینی نیستم اما باز هم این ها را یادآور میشود... میگوید اگر من اذیت نمیشوم اینطور خیالش راحت تر است... و من هیچوقت از محبت متفاوت با شخصیتم از او ناراحت نمیشوم... بعد کمی من من کرد و گفت برای او هم صدقه گذاشته و منتظر ماند تا باز صدایم بالا رود و بازخواستش کنم...که چرا دل نمیکنی از اویی که دلیلی برای دوست داشتنش نداری...

و من نکردم... نکردم چون ترسیدم... ترسیدم چون روزگار خیلی ناجوانمردانه عیب جویی ام از دیگران را میشنود و جلویم قد علم میکند...

نکردم چون من هم درون صندوق اتاقم برای کس دیگری صدقه گذاشته بودم که هیچ دلیلی برای دوست داشتنش نداشتم و همینطور هیچ اعتقادی برای کاری که کردم...

۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۰:۰۳ ۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰
نار خاتون

یک سال میتواند پانصد و بیست و پنج هزار و ششصد دقیقه باشد و هر دقیقه سالی...

 

مثل همیشه و البته با ضعفی که این بیماریِ انگار تمام نشدنی دوباره در پاهایم نشانده، مسیر پیاده روی تقریبا بیست دقیقه ای را کشان کشان شروع میکنم... از استرس اینکه در راه باز بالا بیاورم تهوعم بیشتر میشود و وارد یک سیکل معیوب "نکند بدتر شود و بدتر می شود" میشوم... سعی میکنم به چیز دیگری فکر کنم...

یک سری افکار پس زمینه ی ذهن آدمی نقش می بندد و در هر شرایطی کم یا زیاد خودی نشان می دهد... انگار که آدم آغشته شده باشد به آن... آمیخته اش شده باشد... و منِ آغشته به یادش و آمیخته با دردش باز گیر میفتم درون گردابی که خودم ساختم... و تقابل میل من و واقعیت چنگ می اندازد به جانم... و با صدایی که درون سرم جان میبخشمش برای خودم از طرفش زمزمه میکنم: " گم میشه زمان بین موهات" ...و زمان گم میشود... ماهر شده ام در اینکه چگونه چند سال را درون چند دقیقه جای بدهم...

جدول کنار پیاده رو می پیچد که یعنی مسیر بیست دقیقه ای روی ساعت تمام شده است... و باز سه سال بر من گذشته است...

 

۱۳ مهر ۹۹ ، ۰۰:۲۶ ۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون