یه مریض دو ماهه داشتم که بعد از عمل قلب انقدر مشکلات مختلف براش پیش اومد که دقیق سی و دو روز موند تو آی سی یو و یه دختر سه ماهه رفت خونه ش... یه دختر بچه ی افغان و باهوش که عادت کرده بود دستمو بگیره تا بخوابه... و بدجوری هم مهرش به دلم نشسته بود...
شوهر مادرش تو افغانستان کشته شده بود و خونواده شوهرش دوتا بچه هاشو گرفته بودن ازش... اومده بود ایران و با پدرش ازدواج کرده بود... پدرش بعد از اینکه فهمیده بود مشکل قلبی داره رهاشون کرده بود و رفته بود... با کمک خیرین و کادر درمان حساب نزدیک صد میلیونیش(به خاطر افغان بودنش) صفر شد و کلی دعامون کرد... و حالا باید با کلی داروی قلبی می رفت خونه که دوز مصرفش و زمان مصرفش بسیااار مهم بود ... و کم و زیادش میتونست قلب رو از کار بندازه...و مادری که سواد حتی عدد خوندن هم نداشت... روی جعبه ی هر دارو یه نمونه از سرنگی که باید باهاش دارو میداد رو چسبوندم و با ماژیک جایی که باید دارو تا اونجا پر میشد رو براش علامت زدم... براشون اسنپ گرفتیم تا خونه و خودم بچه رو تا ماشین تو بغل بردم چون همراه نداشت... و واسه بار صدم التماسش کردم که اولین بار دارو ها رو با همسایه ش که سواد داره بده به بچه... انگار داشتم بچه خودمو میدادم یکی دیگه ببره... یکی که اصلا نمیتونستم بهش اعتماد کنم که بچه مو سالم هم نه حتی که زنده نگه میداره یا نه... من انقدر که هر روز مادر بودن رو تجربه میکنم دیگه دلم نمیخواد مادر بشم...
آخه جان آدم ذره ذره میره...