بعد من ترسیدم از دوباره به دست آوردن چیزی که یه بار از دستش دادم... میبینم مشت روزگار با چه قدرتی داره گل رو فشار میده و من از عمد پوچ رو انتخاب میکنم...
بعد من ترسیدم از دوباره به دست آوردن چیزی که یه بار از دستش دادم... میبینم مشت روزگار با چه قدرتی داره گل رو فشار میده و من از عمد پوچ رو انتخاب میکنم...
یه کمی که می گذره از ترس خودمون خنده مون می گیره ولی اون زمان دیگه فرصت گل یا پوچ از دست رفته... اگه می دونی گل توی کدوم دسته تردید نکن و دوباره انتخابش کن.
مشت روزگار رو باز کن،، گلت رو بردار و برو... باغت رو بساز... اون طرف ترس، شگفتی ایستاده...
ما نمیریم تو دل ترسها؛ غافل از اینکه ترس همونیه که بهش محتاجیم... من یه زمانی از ترس می مردم و عقب می ایستادم، حالا از ترس، می لرزم و میرم تو دلش،تازه زندگیم شروع میشه بعد از ترس..
ما همیشه فکر می کنیم اینطور بشه دیگه دنیا تموم می شه اما نه، یه مدتی می گذره، می پذیریم که ممکنه از دست هم بره... ممکن هم هست خوب بمونه برامون تا همیشه! مهم اینه که خودمون رو برای هر دو حالت آماده نگه داریم. با چشم های باز. زندگی ارزش امتحان کردنش رو داره.
مراقب باش محض رد گمکنی مشت پوچش رو فشار نده تا از گل غافل بشی ;)