اولین شهابی که در زندگی ام دیدم را به خاطر دارم... چند روز قبل از تولدم در یکی از سردترین شب هایی که تجربه کردم...جایی اطراف کاشان...و شانس آرزویم را خرج دلم کردم...آرزو کردم آنقدر بتواند کسی را دوست بدارد که دیگر جایی برای سوزن انداختن درونش نباشد... آنقدر پر از عشق شود که از گرمایش لپ هایم گل بیندازد.. انگار که مثلا دوست بدارم پس هستم...آنقدر که بود کسی بودم شود و نبودش نابودم کند... آنقدر که یک نفر درونم حل شود و دیگر جدا نشود... آنقدر دلم کسی را بخواهد که تنها او باشد و او باشد و او باشد...
خودمانی اش می شود این: من درد آرزو کردم...
این شب ها شهاب باران برساووشی ست و من فقط یک شهاب میخواهم که التماسش کنم آرزوی آن شبم را از گوش کائنات بدزدد...بخواهم زمان برگردد و کسی دستش را روی دهانم بگذارد که این ها را نخواهم... که بگوید های! زبانت لال شود... که کسی چشم هایم را بگیرد که ستاره ی دنباله داری نبینم... فقط یک شهاب میخواهم که آرزو کنم آرزویم بیش از این برآورده نشود...
+ این شبها رو از دست ندین واسه دیدن شهاب بارون...
با این که از درد گفته بودید اما شهابی که از لابلای سطر ها می گذشت ، سخن را بسیار دلنشین کرده بود. از قضا دل مارا هم هوایی کرد . هوایی آرزو کردن و آرزو شدن.