روی چمن ها ولو شدیم و چراغ های روشن دریاچه رو دید میزدیم.. دختر بچه شدم و گفتم اولا بیشتر دوستم داشتی نه؟! ساندویچی که زوری داشتیم قورت میدادیم رو یکم تو دهنش چرخوند و گفت چرا الان؟! گفتم آخه بیشتر میگفتی اون موقع ها که... گفت اون موقع ها راهی جز این نداشتم ولی الان میتونم اولین شب پاییزم رو با آشغال ترین ساندویچ دنیا کنارت بگذرونم و بگم خداروشکر...