بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش...
تمام وقت هایی که فالاچی میشوم تا نامه بنویسم برای کودکم که حتی وجود هم ندارد، تمام وقت هایی که میخواهم برایش بگویم که گاهی یک جنایتکار حاصل ترس مثل پاسکوال دوآرته می شوم، یا ورونیکا ی گوشه ی آسایشگاه میشوم که گوش هایم به صدای کلید های سفید و سیاه پیانو حساس است، یا وقت هایی آنتوان روکانتن با تمام تهوعش درونم جاری میشود، و حتی وقتی هدف زندگی ام می شود همان ماهی بزرگ پیرمرد همینگوی و در نهایت استخوانش می ماند _ انگار که در گلویم_ و یا حتی وقت هایی زن دکتر میشوم در میان جماعتی کور و گاه مایوس میشوم اما همچنان ادامه میدهم... در تمام این اوقات و علیرغم تمام عاشقانه هایی که میخوانم و میدانم، برای کودکم بگویم دلم کسی از جنس رفاقت میخواهد...دلم میخواهد میان این استیصالِ شخصیت های غربی ام، کسی از شرق مانند حسن بادبادک باز با تیر و کمان کوچکش چشم تمام نحسی هایم را نشانه رود و من هم قول دهم که برایش امیر ته آن کوچه بن بست نباشم...
+ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد از فالاچی، خانواده پاسکوال دوآرته از کامیلو خوسه سلا، ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد از کوئیلو، تهوع از سارتر، پیرمرد و دریا از همینگوی، کوری از ساراماگو، بادبادک باز از خالد حسینی
+ پیشنهاد جذابی بود به نظرم از طرف بلاگردون... بی دعوت نوشتم... بی دعوت بنویسید:)
فکر میکنم که حال بد یک چیز است و حال خوبی که بد میشود یک چیز دیگر است... یک جور توی ذوق خوردن... یک جور توقع نداشتن... یک جور "مگر میشود؟" گفتن از ته دل...
آدم بد هم یک مسئله ست و کسی که گمان میکردی خوب است و بد میشود یک مسئله ی دیگر... انگار که با فهم اولی تنها اطلاعاتی وارد مغزت میشود و با درک دومی بخشی از تو هم فرو میریزد...
همیشه این موضوع ساده تمام نمیشود... در واقع هیچ وقت ساده تمام نمیشود... فقط بنا به میزانی از خود که برای کسی اختصاص دادیم ممکن است خرابی کمتری را تحمل کنیم...
گاهی هم همان یک نفر میشود معنای آرزوهای آدم و...
کاش آدم زیر آوار آرزوهایش نفسش به شماره نیفتد :):
از آزمایشگاه که اومدم بیرون، تو حیاط بیمارستان، خانومه گفت :"ببخشید ده هزار تومن میدی تا خونمون برم؟" یه ندارم گفتم و راهمو کشیدمو رفتم... مطمئن بودم دروغ میگه... ولی ته مغزم و احتمالا قلبم تمایل شدیدی داشت که اگه یه درصد راست بگه چی؟ انگار که آدم دوست داره چیزی که دلش میخواد و باور کنه نه اون چیزی که هست... واسه اینکه تا چند روز هی با خودم نخوام تکرار کنم که "اگه راست میگفت چی" برگشتمو یه ده تومنی گذاشتم کف دستشو راه افتادم سمت خونه... ترجیح دادم گول بخورم... هرچند نمیدونم واقعا باید به این مشاغل کاذب کمک کرد یا نه!
البته بهای واقعیت احتمالی این دفعه ده تومن بود... شاید اگه گرون تر باشه صد در صد مطمئن شم که دروغه:)
روز قبل از شروع ماه صفر بود که پیامش صفحه ی گوشی ام را روشن کرد که صدقه بگذار... میداند آدم متدینی نیستم اما باز هم این ها را یادآور میشود... میگوید اگر من اذیت نمیشوم اینطور خیالش راحت تر است... و من هیچوقت از محبت متفاوت با شخصیتم از او ناراحت نمیشوم... بعد کمی من من کرد و گفت برای او هم صدقه گذاشته و منتظر ماند تا باز صدایم بالا رود و بازخواستش کنم...که چرا دل نمیکنی از اویی که دلیلی برای دوست داشتنش نداری...
و من نکردم... نکردم چون ترسیدم... ترسیدم چون روزگار خیلی ناجوانمردانه عیب جویی ام از دیگران را میشنود و جلویم قد علم میکند...
نکردم چون من هم درون صندوق اتاقم برای کس دیگری صدقه گذاشته بودم که هیچ دلیلی برای دوست داشتنش نداشتم و همینطور هیچ اعتقادی برای کاری که کردم...
مثل همیشه و البته با ضعفی که این بیماریِ انگار تمام نشدنی دوباره در پاهایم نشانده، مسیر پیاده روی تقریبا بیست دقیقه ای را کشان کشان شروع میکنم... از استرس اینکه در راه باز بالا بیاورم تهوعم بیشتر میشود و وارد یک سیکل معیوب "نکند بدتر شود و بدتر می شود" میشوم... سعی میکنم به چیز دیگری فکر کنم...
یک سری افکار پس زمینه ی ذهن آدمی نقش می بندد و در هر شرایطی کم یا زیاد خودی نشان می دهد... انگار که آدم آغشته شده باشد به آن... آمیخته اش شده باشد... و منِ آغشته به یادش و آمیخته با دردش باز گیر میفتم درون گردابی که خودم ساختم... و تقابل میل من و واقعیت چنگ می اندازد به جانم... و با صدایی که درون سرم جان میبخشمش برای خودم از طرفش زمزمه میکنم: " گم میشه زمان بین موهات" ...و زمان گم میشود... ماهر شده ام در اینکه چگونه چند سال را درون چند دقیقه جای بدهم...
جدول کنار پیاده رو می پیچد که یعنی مسیر بیست دقیقه ای روی ساعت تمام شده است... و باز سه سال بر من گذشته است...
قراره پاییز رو اینجوری شروع کنم... خاموش کردن گوشی و تعطیل کردن فضای مجازی و واقعی و یه فاصله گذاری همه جانبه...یه شروع با یه خط جدید و یه گوشی که چراغ قوه ش خفن ترین آپشن ش محسوب میشه و فقط مامانم حق داره بهش زنگ بزنه تا نگران نباشه... به دوتا از دوستام گفتم یه تز روشنفکرانه ست واسه سرکوب تمایلم به هدر دادن زمان و برگردوندن داینامیک به زندگیم... ولی درواقع از نیش و آزارهای عزیزانمه...
آخه عزیزام نمیفهمن وقتی عزیزن و اذیت میکنن باعث نمیشه دیگه عزیز نباشن، عزیز بودنشون باعث میشه چند برابر اذیت شم...
که تئوری موسیقی هنوز تموم نشده بود... موزیکو دانلود کنید و جنسش، سنش، رنگش، آب و هواش، لوکیشنش، تعداد کاراکترش، توصیف کاراکترش، کلا داستانش رو بگید برام... اونجوری که میبینیدش...
بابای من هیچکدوم از سختگیری های یه بازنشسته ی ارتش رو نداره... خشک و سفت و مقرراتی هم نیست...آشپزی میکنه در حد بمب... و قربون صدقه ی منم میره اشکش درمیاد... تا این حد...
آممااا... یه نظم خاصی در بسته بندی و چیدمان وسایل داره... ظرف و ظروف... کتاب... خوراکی های فریزر... یکی از وسواس هاش اینه ظرف و مظروف فیکس هم باشن... :/ ینی کافیه شما از سوپ تو قابلمه دو قاشق برداری میگرده یه قابلمه با حجم دو قاشق کمتر پیدا می کنه و ظرفشو عوض میکنه...:/ یا حتی ممکنه دوتا ظرف خیلی کوچیکترش کنه اما فیکس... خب چراااا؟ واقعا نمیفهمم چی انقدر میتونه آزارش بده:/
اینارو درواقع گفتم چون بیشتر اوقات ظرفشو من میشورم...:/
گلو...
بوسه گاه...
حرا ی نزول عاشقانه ها...
مسیل رود خروشان حب...
زمین کشت و زرع بغض...
آسمان ابرهای خاکستری روزهای سرد...
آتشفشان پر جوش شب های درد...
صندوقچه ی اسرار مگو...
خفقان گاه...
قتل گاه...
گلو ای قداست تن... ای مفهوم نجابت... ای دخترک سه تار نواز... شور بنواز...