که تئوری موسیقی هنوز تموم نشده بود... موزیکو دانلود کنید و جنسش، سنش، رنگش، آب و هواش، لوکیشنش، تعداد کاراکترش، توصیف کاراکترش، کلا داستانش رو بگید برام... اونجوری که میبینیدش...
که تئوری موسیقی هنوز تموم نشده بود... موزیکو دانلود کنید و جنسش، سنش، رنگش، آب و هواش، لوکیشنش، تعداد کاراکترش، توصیف کاراکترش، کلا داستانش رو بگید برام... اونجوری که میبینیدش...
تاکسی/ شب /شیشه بارونی، ازدحام آدما تو خیابون و بعد خلوتش حرکت برف پاک کن/ چراغ جلو روشن خاموش شدنش/
خلسه سر روی شیشه /فکر کردن به هیچ فکر کردن به هیچ فکر کردن به هیچ. گرداب ساکن نامتناهی
یه نفر تنها کنار شومینه یه لیوان چای بدست که خیره شده به پنجره و منظره شب برفی و تو خیالاتش روزهای تلخ و شیرین گذشته رو شخم میزنه
این چند وقت فقط و فقط "ببر به نام خداوندت" محسن چاوشی رو گوش کردم
تاحالا هم توی این کاری که گفتی شرکت نکردم شاید اشتباه بگم ولی خوب جالب بود و اولین بار میخوام بگم
مرد 26-30 ساله
ابی تیره تیره
ابری توی یک جمع شلوغ تظاهرات تور
ادمای ناراحت عصبانی ولی مهربون از ته دل
داستانش بعد از این همه بار گوش دادن هر بار برام متفاوته
عه ببخشید ذهنم رفت پیش جنس خود موسیقی نه کارکترش. کارکتر جان زن هستن.
جنسش: شیشه ی مه گرفته
سنش : ۳۴
رنگش : وسطهاش خاکستری اما اطرافش طیفی از رنگهای غروب
آب و هوا : مه آلودِ جنگلی با بوی تنه ی خیس درختان صنوبر
لوکیشن : پرتگاه بلندی اطراف جنگل (طبیعتی شبیه ارتفاعات آلاسکا اواخر تابستونش)
کارکترش یک نفره واقعی و چند نفر توی مخیله اش. صبح خیلی زود هنوز که هوا گرگ و میشه ژاکت پشمیش رو برمیداره و پوتینهاشو پاش میکنه و بی هدف میزنه بیرون فقط میره ، کجا و کدوم جهت نمیدونه. راه میره و تمااااام آدمهای زندگیش ، تمام اتفاقات مهم و غیر مهم ، زخمها ، خوبی ها ، بدیها رو مرور میکنه. اونقدر غرق افکارشه که اصلاً متوجه نیست که داره کجا میره. از وسطهای جنگل عبور میکنه. حتی بوی مطبوع چوب درختان صنوبر و کاج هم اون رو از خلسه ای که توش هست بیدار نمیکنه. قطره های عرق سردی که روی صورت و گردنش نشسته اند و به نوبت به پایین میلغزند و توی بافت شال گردنش فرو میرن رو میشه به وضوح دید. آفتاب کم کم طلوع میکنه و باریکه های نورش از بین شاخ و برگ درختان سوزنیِ بلند قامتِ جنگل به درون قسمتهای تاریک جنگل رخنه میکنه. اما اون باز هم متوجه نمیشه حالا صورتش اونقدر خیس شده که نمیشه قطره های اشکش رو از عرقش تشخیص داد. باد نه چندان تندی میوزه و دسته های حالت دار موهاش رو از هم باز میکنه و موفق میشه حصار عجیب افکارش رو درهم بشکنه. به خودش میاد و می بینه با لبه ی پرتگاه فقط دو متر فاصله داره. اما به جای ترسیدن و جا خوردن فقط آب دهنشو خیلی آروم قورت میده چشمهاشو می بنده و یک نفس عمیییق می کشه و اجازه میده باد موسمی با وزش بعدیش عرق سرد پیشونیش رو خشک کنه. انگار که میخواست تراوشات منفی ذهنش رو که به شکل عرق سرد دراومده بودن رو لب همون پرتگاه بسپاره به دست باد. کمی بعد گرمای ملایم آفتاب صبحگاه کوهستان رو روی پوستش حس میکنه و چشمهاش رو ، رو به زیباترین منظره ی کوهستانی باز میکنه.
(دوربین طوری که آروم از صورت کارکتر دور میشه و یه دور ، دور کارکتر در حالت بالا رونده میچرخه و بعد تصویر عقابی رو نشون میده که بر فراز جنگل و کوهستان پرواز میکنه و بعد به سمت قرص طلایی خورشید میره و محو میشه و تماااااام. بعدشم صفحه سیاه میشه و اسم بازیگرها و کارگردان و اینا روی صفحه میاد و یکی کنترل رو دستش میگیره و تلویزیون رو خاموش میکنه. گویا مادرمه 😁)