تو این سه سالی که سفر شد بخش مهمی از زندگیم جاهای زیادی رو دیدم و هنوز خیلی جاها هست که ندیدم... از کوه های تیز و شاداب کردستان گرفته تا دشت های پهن و پر گل اردبیل... از آبی خلیج فارس تا سبز گیلان و ماسال... از کویر کاشان تا مرداب هسل... از بندر از شیراز از مازندران از قم از تبریز از موزه هاش بناهاش خونه هاش مردمش از همه ی اینا یه گوشه از دل و مغزم پر شده که وقت بی حوصلگی چشامو ببندم و برم سفر...
اما یه جایی تو جنوب آذربایجان هست که یه بخشی از وجودمو اونجا جا گذاشتم و اومدم... تخت سلیمان...
در تمام مدتی که بچه ها درباره ش میگفتن و احتمالات و افسانه های مربوط بهش رو بررسی میکردن، من تو تالار های نصفه نیمه ش قدم میزدم و چشمامو میبستم و بنا رو بازسازی میکردم و حدس میزدم تو کدوم دالان و کدوم اتاق و کدوم راهرو چندتا قرار عاشقانه برگزار شده... چندتا بوسه ی پنهون و عیان رد و بدل شده... چند نفر به وصال رسیدن و چند نفر غم هجر مچاله شون کرده... هی به دریاچه ش نگاه میکردم که سرمه ای میشد فیروزه ای میشد آبی میشد و گاهی هم انگار کلی ابر فشار داده بودن توش... و فکر میکردم چند نفر دست تو دست رنگ به رنگ شدن اینجا رو دیدن... از همه ی جاهایی که دیدم تخت سلیمان برای من عاشقانه ترین داستان ها رو روایت کرد...
همیشه بناهای تاریخی برام مرموز و جذاب بودن چون اونا شاهد چیزایی بودن که هیچ کسی ازشون خبر نداره مثل همین عاشقانههای یواشکی...