موهای از حمام آمده ام را شانه نکرده بالای سرم جمع کردم... حوله را از روی شانه هایم سر دادم و پارچه ی سفیدی که حکم پتوی این شبهای گرم را برای من داشت شلخته دور خودم پیچیدم... رو به رویش نشستم و لبخند زدم از آن لبخند ها که وقتی خطایی میکنم روی لب هایم مینشیند.. خیره نگاهش میکنم که یعنی "ای چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم" ...سری تکان می دهد که یعنی"دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه پشت این پنجره ؛ بیدار و خموش ماندهام چشم به راه" لب هایم از هم باز نمی شوند و به وضوح " باز من دیوانه ام مستم...باز می لرزد دلم دستم" سرا پایم را فرا میگیرد... با ترس میگوید:"از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن"... با تبسمی تلخ نگاهش میکنم که یعنی "خاموشم اما... دارم به آواز غم خود می دهم گوش" چشمانش را می بندد که "یقین که عشق و غمش حکم نان انسان است"... نگاهم را از او میگیرم و سر به زیر می اندازم "که من زنده ام به درد" ... انگار که دلش برایم بسوزد دستش را به سویم دراز می کند که"تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم" ... دستم را روی جدار سربی بینمان روی دستش میگذارم که" تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام"...