میگوید - انگار میخواهم بمیرم... حلالم کن

بنا به شرایط هولناک این روزها و سایه ی (زبانم لال) مرگ میگویم + حالت خوب نیست؟

- چیزی نشده اما مرا ببخش... از هیچکس جز تو این را نمیخواهم...

جواب سربالا میدهم و میفهمد و به رویم می آورد...

+ چیزی برای حلال کردن نیست

- هست

+ نیست

- هست... 

+ خیلی خسته ام 

و درخواست میکنم رهایم کند...

بحث را به شوخی میکشاند تا حالم را بیش از این نخراشد... خودش را بدهکار حس میکند و بیشتر ملاحظه میکند... 

- عزیزم... بخواب

عزیزم... عزیزم... عزیزم... و برای خودم تکرارش می کنم... بخشیدمش... خیلی وقت است... اما نمیگویم... نمی گویم دلم فقط برایش تنگ شده خیلی زیاد هم تنگ شده... نمیگویم آدم نمی تواند عزیزش را نبخشد... (اصلا نمیگویم هنوز چقدر عزیز است..).اما می تواند خیلی دلگیر و ناامید باشد... نمیگویم بخشیدمش چون میدانم دلم برای "عزیزم" گفتنش تنگ خواهد شد...