نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دورمان لحاف پیچاندند


کنج اتاق کنار رادیوی بزرگ ش نشسته بود و پیچ هایش را میچرخاند... همان رادیویی که قطعا یک روز برای دزدیدنش به خانه شان خواهم رفت...خیلی وقت ها دیکتاتور محض است اما قصه گفتنش که شروع می شود رگ و ریشه ی خان زاده بودنش می خشکد و پیرمرد مهربان درونش فوران می کند... البته که نوه ی ته تغاری دختری هم برایش به شکل رشک برانگیزی متفاوت است...
آرام در آغوشش میخزم و دست سنگینش را دورم حلقه می کند... طبق معمول از کار و درسم می پرسد و دعای خیرش بر جانم می نشیند...صدای رادیو را کم و بیش می شنود و آرام می گوید:" دورمان لحاف پیچاندند"
کمی منتظر نگاهش می کنم... می گوید:"پدرم هم همین کار را میکرد... در روز های گرم تابستان" با تعجب می پرسم:"مگر تبریز هم روز های گرم داشت؟" آخر در تمام قصه هایی که برایم تعریف میکنند تبریز برایم سرد و تاریک است... دست زمختش را روی موهایم می کشد و ادامه می دهد:" روزهای داغ هم داشت...مثل الآن... از گرما که شکایت می کردیم پدرم همیشه که نه اما گاهی لحافی پشمی دورمان می پیچید و حسابی که خیس از عرق می شدیم رهایمان می کرد و همان گرما قابل تحمل می شد..." رادیو را زیاد تر کرد...صدایی از گرانی هایی می گفت که قرار بود ارزان تر شود... سری تکان داد و گفت:"دورمان لحاف پیچاندند"


۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۲ ۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

چوبه دیگه... صدا نداره که


مادر در خانه گریه میکرد
پدر خمیده گوشه ای کز کرده بود
دختر تا ساعت دو صبح در خیابان ها آواره بود
چون برادر توی اتاق نعره میزد
-------------------------------------
مادر در بیمارستان زجه میزد
پدر یک طرف بدنش لمس بود
دختران تا ساعت دو صبح کف خیابان بی پناه مانده بودند
چون برادر ها خون آلود از تصادف بودند

۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۰۱ ۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نار خاتون