جدیدا، و البته اگر به دو سه سال بگوییم جدیدا، در پس هر رخدادی گوشه چشمی به مرگ دارم... نه اینکه این فکر ناشی از ترس و یاس باشد بلکه به اثر گذاری ام پس از کارها فکر میکنم... مثلا هر عکسی که میگیرم خوشحالم که اگر نباشم فلان کس مثلا عکسی از جیغ کشیدنم زیر آبشار دارد... یا فلان دوست صدای آواز خواندنم را دارد...حتی مثلا به برادرزاده ی جوانم خواهند گفت این سنگ های اوست که از سفرهایش جمع کرده... این ساز اوست... این انگشتر نقره ی مادر بزرگ مادر بزرگش است که او چون جان دوستش داشت... شاید فلسفه ی حس بهتر بودن هدیه دادن تا هدیه گرفتن هم برای برخی همین باشد...به او بگویند انگشتان کشیده ات شبیه اوست یا سیاهی چشمانت را از او گرفته ای... اینکه خودت را چند ثانیه ای میان مشغله هایشان جا بدهی...اینکه چیزی از خودت جا بگذاری انگار که بوی جاودانگی میدهد... و من بیش از هر چیز میخواهم با لبخند روی لبشان وقتی توی سرشان هستم باقی بمانم:)