چند ساعت قبل از تحویل سال در زمانی که زمان نداشت چند قدمی نزدیکتر آمد و گفت سلام...

تا زمانی که بفهمم قرار نیست برای من کشنده باشد چهار پنج روزی طول کشید...تحمل اینکه قرار باشد بمیری یک طرف رنج اینکه حامل مرگ عزیزانت باشی یک طرف..

راستش روزهای اول آنقدر وضعیت وخیم بود که نای فکر کردن به چگونگی مرگ و زندگی و فلسفه بافی های مزخرف همیشگی ام را نداشتم... یا درحال خفگی و نفس نفس زدن و به دنبالش سرگیجه و ضعف و بیحالی بودم یا زمان داروهای آشغالش بود و تا چند ساعت در حال عوق زدن و استفراغ نیمچه سوپی که در طول روز میخوردم بودم... بله... جزو معدود افرادی بودم که تمام عوارض احتمالی دارو روی من نمایان شد... فقط فرصت میکردم چند دقیقه ای قبل از خوردن قرص اصلی به فریدون فکر کنم و غصه اش را بخورم که قبل از شیمی درمانی از ترس استفراغ به گریه می افتاد... و من هم از ترسش گریه می کردم...

در روز در حد یکی دو دقیقه تلفنی ویزیت می شدم و داروهای احتمالی رویم امتحان می شد تا بلکه عوارض داروی اصلی کم شود... نشد... و دوره ی مصرفش تمام شد و بعد پنج روز دیگر واضح بود که نمیمیرم... و حالا چهارده روز منهای پنج، زمان داشتم تا توی انفرادی اتاق دوازده متری ام مثل آدم های قطع نخاع توی جایم بمانم و به سقف نگاه کنم و فکر کنم...

آنقدر ضعیف بودم که فهمیدم هر چیزی که مرا نکشد لزوما قوی ترم نمی کند... دست و پنجه نرم کردن با هر مشکلی و جنگیدن و شکستش گاهی آنقدر میخراشدت که آخر یک پیروز مجروح باقی خواهی ماند... پیروز اما آش و لاش... و فکر کردم شاید تا ته هر جنگی رفتن نمی ارزد...

اگر جور دیگری می شد که بعدش نبودم درصد زیادی از آدم های زندگیم عمیقا ناراحت می شدند... این را مطمئنم... اولین باری که از غصه شان در حقیقت دلم قنج رفت... من دختر منفوری نبودم... و حس کردم فارغ از حسرت نرسیدن هایم انقدرها هم بدهکار خودم نیستم ... از طرفی هم خط پایان را می دیدم و انقدری تلاش کردم به آن نرسم که بفهمم عاشق زندگی ام... خلاصه ش که "عشق را عاشق شناسد، زندگی را من"... باعث نمی شود اصلا غر نزنم:) اما کمتر غر میزنم...

و... در عین این که زمان حال ارزشش را به رخم کشید هنوز نمیدانم حال خوب با آینده ی مبهم را باید چه کنم! شما بگویید چه کنم؟:)

 

+ و یادم نخواهد رفت قطره قطره ی الکل و جوشانده ای که با پیک برایم فرستاده شد... گل و ویدیو کال و لینک دانلود فیلم و کتاب و موزیک ها... وعده های بعضا دروغین اما امیدبخش...این ها که عشق درونشان چپانده شده بود