همان جا که صدای خفقان گرفته ی سه تارش بند دلم را پاره می کند... همان جا که فریاد می زند "زلف بر باد مده" و روزگارش چون زلف یار پریشان و درهم است... همان جا که از اعماق وجود ناله می کند که "شهره ی شهر مشو" و بیستون بر سر راه است و خبر از شیرین... همان جا که مدهوش و شیدا به التماس می گوید که "می مخور با همه کس" و دلش را سیراب خون می کند... همان جا که از اعماق وجود ناله می کند که "شهره ی شهر مشو" از همان جا تا جنون فاصله ای نیست...