کسی در دنیا وجود ندارد که ساعت برنارد را دیده باشد و حداقل یک بار آرزوی داشتنش را از سر نگذرانده باشد...
کودکی برای برداشتن شکلات دور از چشم مادر می خواستمش... کلاس اول برای املای کلمه ای که خاطرم نبود و باید به دور از چشم معلم کتاب را نگاه می کردم... آن روز برای بیشتر آب تنی کردن در دریا... روز دیگر برای بیشتر خوابیدن... گاهی برای بیشتر پیش مادر ماندن... یه روز برای کنکور و یک روز هم برای متوقف کردن خونریزی شدید بیمار و تهیه ی وسایل لازم... روز ها گذشت و بار ها و بار ها لازم بود که تمام عقربه های دنیا دست از پی هم رفتن بردارند...
همیشه وقت هایی هست که ریتم زندگی و دلت یک ملودی واحد می نوازند که تو را در میان این مارش عزای سراسر ترس و وحشت غرق آرامش می کند... درست مثل ملودی نرمی یونانی که سرانگشتانش بر تنم می نوازد... درست مثل بداهه ی بیات اصفهانی که با مضراب بوسه هایش بر تار موها و پود جانم می نشیند... درست همین لحظه که محصور سمفونی آغوشش می شوم بار دیگر با تمام وجود این ساعت لعنتی را می خواهم...