نار خاتون...

اناری را که ماند بر سر شاخه

قدیمی مناسب با حال

 

خواندن و نوشتن را در پنج سالگی با سرمشق های پدر شروع کردم... با نوشتن آب و بابا و بادام و انار و و و در صفحه های بلند و تمام نشدنی ورقه های امتحانی آن زمان با کادر آبی روشنش... دو هفته طول کشید تا چهار روی آخرین برگه را نوشتم اما دیگر دنیا فرق کرد... حس میکردم لا به لای بزرگتر ها بُر خورده ام... داستان و شعر می نوشتم ... ثبت میکردم هر آنچه که از ذهنم می گذشت و غلط های املایی خنده دارم سوژه ی وقت گذرانی های سر سفره ی شام بود... نمی دانم دختر بچه ها در آن سن دوست دارند اولین شعر را برای که یا چه بنویسند ... برای مادر ٬ پدر ٬ عروسکشان یا... اما من برای تشک صورتی ام نوشتم که وزنم را تحمل می کند و زیرم له می شود تا من آرام بخوابم و شب هایی که پدر؛ بت آن زمانم٬ نیست و من خیسش می کنم ٬ صبوری می کند... اولین داستانم را برای آستین کت پدر نوشتم... یا درست ترش آسطین کت پدر... که از دوخت پاره شد اما پارچه اش آسیب ندید و مادر آن را دوباره وصله کرد و مثل روز اولش شد... اما نوشتن همیشه هم زیبا نبود... مثل اولین «دوستت دارم »ی که پای آخرین نقاشی ام نوشتم... برای پسر همسایه مان که دست کم بیست و پنج سالی از پنج سالگی من بزرگتر بود ... برای جیم... چند روزی از نقاشی ام گذشته بود و فراموشش کرده بودم که مادر مرا روی پایش نشاند و پرسید آن جمله ی «زشت » را پای آن نقاشی من نوشتم؟! و من هیچ فحشی به ذهنم نرسید که نوشته باشم اش... با اخم دوباره پرسید و یکهو شستم خبر دار شد... رنگ و رویم پرید و دروغ گفتن به او را بلد نبودم ... گریه کردم و گناهم(!) را گردن گرفتم... این دوستت دارم اولین زشتیِ دنیای نوشتن و بزرگ شدنم بود...

 

۲۸ تیر ۹۹ ، ۲۰:۰۴ ۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

سپه سالار

 

همین الان یه تبلیغ نشون داد تیلیویزیون وطنی... آگهی بستنی سالار و جایزه ش... که بیست و پنج میلیونه برای یه خونواده که برن کیش!! بیست و پنننج میلیون ...قبلنا کمک هزینه خرید خونه انقدر بود!

میدونید همه ی اینا رو میدونیما اما گاهی خب یهو یه چیزایی میخوره تو ذوق و غمی میشیم... 

 

۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۸:۳۳ ۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
نار خاتون

خاک بر سری

 

یه دوست وبلاگی داشتم اولین کسی بود که خیلی جدی دعوام کرد که حق نداری به این رابطه که زیباترین بخش عشقه بگی خاک بر سری...

خیلی طول کشید تا قبول کنم س ک س هم بخشی از دوست داشتنه... و این تفکر که این بُعد فقط حیوانیه رو دور بریزم...خصوصا با چیزایی که از زندگی بقیه دیده بودم ... 

ولی خب یه دوست دیگه هم داشتم که تو آنی میتونست خلاف اینو ثابت کنه و منو برگردونه به نقطه ی اول...

همه ی اینا این شد که تو نظرم س ک س یه ابزاره و میتونه طیف وسیعی از احوالات رو نشون بده... از یه نفری که این سر طیفه و عاشقه تا اون سر طیفی که طرف خاک بر سره...

 

۲۳ تیر ۹۹ ، ۰۱:۰۵ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون

از آمدن و رفتن ما سودی کو

 

جدیدا، و البته اگر به دو سه سال بگوییم جدیدا، در پس هر رخدادی گوشه چشمی به مرگ دارم... نه اینکه این فکر ناشی از ترس و یاس باشد بلکه به اثر گذاری ام پس از کارها فکر میکنم... مثلا هر عکسی که میگیرم خوشحالم که اگر نباشم فلان کس مثلا عکسی از جیغ کشیدنم زیر آبشار دارد... یا فلان دوست صدای آواز خواندنم را دارد...حتی مثلا به برادرزاده ی جوانم خواهند گفت این سنگ های اوست که از سفرهایش جمع کرده... این ساز اوست... این انگشتر نقره ی مادر بزرگ مادر بزرگش است که او چون جان دوستش داشت... شاید فلسفه ی حس بهتر بودن هدیه دادن تا هدیه گرفتن هم برای برخی همین باشد...به او بگویند انگشتان کشیده ات شبیه اوست یا سیاهی چشمانت را از او گرفته ای... اینکه خودت را چند ثانیه ای میان مشغله هایشان جا بدهی...اینکه چیزی از خودت جا بگذاری انگار که بوی جاودانگی میدهد... و من بیش از هر چیز میخواهم با لبخند روی لبشان وقتی توی سرشان هستم باقی بمانم:)

 

۲۲ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۶ ۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون

که اگر باز ستانند دو چندان گردد...

 

تو این سه سالی که سفر شد بخش مهمی از زندگیم جاهای زیادی رو دیدم و هنوز خیلی جاها هست که ندیدم... از کوه های تیز و شاداب کردستان گرفته تا دشت های پهن و پر گل اردبیل... از آبی خلیج فارس تا سبز گیلان و ماسال... از کویر کاشان تا مرداب هسل... از بندر از شیراز از مازندران از قم از تبریز از موزه هاش بناهاش خونه هاش مردمش از همه ی اینا یه گوشه از دل و مغزم پر شده که وقت بی حوصلگی چشامو ببندم و برم سفر...

اما یه جایی تو جنوب آذربایجان هست که یه بخشی از وجودمو اونجا جا گذاشتم و اومدم... تخت سلیمان...

تخت سلیمان

در تمام مدتی که بچه ها درباره ش میگفتن و احتمالات و افسانه های مربوط بهش رو بررسی میکردن، من تو تالار های نصفه نیمه ش قدم میزدم و چشمامو میبستم و بنا رو بازسازی میکردم و حدس میزدم تو کدوم دالان و کدوم اتاق و کدوم راهرو چندتا قرار عاشقانه برگزار شده... چندتا بوسه ی پنهون و عیان رد و بدل شده... چند نفر به وصال رسیدن و چند نفر غم هجر مچاله شون کرده... هی به دریاچه ش نگاه میکردم که سرمه ای میشد فیروزه ای میشد آبی میشد و گاهی هم انگار کلی ابر فشار داده بودن توش... و فکر میکردم چند نفر دست تو دست رنگ به رنگ شدن اینجا رو دیدن... از همه ی جاهایی که دیدم تخت سلیمان برای من عاشقانه ترین داستان ها رو روایت کرد...

 

۱۶ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۹ ۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
نار خاتون

فاصله ی اجتماعی

 

همیشه مهم بوده... الان مرگ و میر کرونا رو به خاطر نزدیک بودن زیادی میشه دید چون یه کالبدی ازش میمونه ولی خیلی از مرگ و میر ها به خاطر نزدیک شدن زیاد دیده نمیشه... مثلا خود من همین چند روز پیش... یه قسمت دیگه م هم مرد از بس که فاصله اجتماعیم رو با یه آدم ناحسابی رعایت نکردم و زد بخش اعظمی از خوشبینی وجودمو کشت... تو هیچ اماری هم نمیاد جسدی هم نمیمونه که معلوم شه... فقط بوی لاشه ش میتونه تا همیشه اذیتم کنه... یا میتونه باعث شه منم بزنم بخش خیرخواهی وجود یکی دیگه رو در آینده به خاطر لاشه ی درونم بکشم و یه جسد بذارم رو دستش... و اونم بزنه یکی دیگه رو بکشه و همینجوری یه اپیدمی و بعدشم پاندمی رخ بده ... ولی اگه فاصله مو با اون ادم ناحسابی بر اساس چراغ خطر ها -که چشامو روش بستم-  رعایت میکردم این زنجیره ی قتل های خاموش و قطع کرده بودم... اینجوری دنیا هنوز یکم قشنگتر بود...

 

۱۴ تیر ۹۹ ، ۱۶:۰۴ ۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
نار خاتون

دنیا که اینجوری نمیمونه همیشه...

 

تو خونه ی ما اینجوریه که وقتی موی سفید پیدا میشه نمیدونیم واسه بابای پنجاه و هفت ساله ست یا واسه مامان چهل و هشت ساله ست یا واسه من بیست و شیش ساله...

تو خونه ی ما اینجوریه که ساعت شیش صبح همه میزنیم بیرون و هفت هشت شب برمیگردیم و سه تایی رو هم با ارفاق زیر خط فقر چند میلیونی نیستیم...

صبح جلو آینه اسانسور مامان خدارو شکر کرد که حداقل کار داریم... اومدم بگم شکر چی!! یکم نگاش کردم و گفتم آره شکر... خندید... فهمیدم چیز درستی گفتم... چون خندید...

 

۰۹ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۵ ۴ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰
نار خاتون

مثلا انحلال درد جای تسکینش

 

تو بیمارستان هی چیزای جدیدی حس میکنم...

وقتی مریضم درد داره دوتا راه دارم... یا دوز حداکثر آرامبخش رو یهو بدم و یک تا چند ساعت هیچ دردی حس نکنه و بعدش بیدار شه و همون درد رو شایدم کمتر و شایدم بیشتر تحمل کنه تا زمانش برسه و بتونم دوباره دارو بدم... یا دوز حداقلی رو بذارم که ذره ذره با یه دستگاه بهش برسه و دردش براش قابل تحمل شه و طی چند ساعت هی دردش کم شه و کم کم درد از بین بره یا هم که مریض بهش عادت کنه... من به اولی میگم تسکین درد به دومی میگم انحلال درد...

و برام دقیقا مثل فرق طفولیتم ه با الان...

 

۰۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۲۰ ۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
نار خاتون

انورک برعکس

 

چند ساعت قبل از تحویل سال در زمانی که زمان نداشت چند قدمی نزدیکتر آمد و گفت سلام...

تا زمانی که بفهمم قرار نیست برای من کشنده باشد چهار پنج روزی طول کشید...تحمل اینکه قرار باشد بمیری یک طرف رنج اینکه حامل مرگ عزیزانت باشی یک طرف..

راستش روزهای اول آنقدر وضعیت وخیم بود که نای فکر کردن به چگونگی مرگ و زندگی و فلسفه بافی های مزخرف همیشگی ام را نداشتم... یا درحال خفگی و نفس نفس زدن و به دنبالش سرگیجه و ضعف و بیحالی بودم یا زمان داروهای آشغالش بود و تا چند ساعت در حال عوق زدن و استفراغ نیمچه سوپی که در طول روز میخوردم بودم... بله... جزو معدود افرادی بودم که تمام عوارض احتمالی دارو روی من نمایان شد... فقط فرصت میکردم چند دقیقه ای قبل از خوردن قرص اصلی به فریدون فکر کنم و غصه اش را بخورم که قبل از شیمی درمانی از ترس استفراغ به گریه می افتاد... و من هم از ترسش گریه می کردم...

در روز در حد یکی دو دقیقه تلفنی ویزیت می شدم و داروهای احتمالی رویم امتحان می شد تا بلکه عوارض داروی اصلی کم شود... نشد... و دوره ی مصرفش تمام شد و بعد پنج روز دیگر واضح بود که نمیمیرم... و حالا چهارده روز منهای پنج، زمان داشتم تا توی انفرادی اتاق دوازده متری ام مثل آدم های قطع نخاع توی جایم بمانم و به سقف نگاه کنم و فکر کنم...

آنقدر ضعیف بودم که فهمیدم هر چیزی که مرا نکشد لزوما قوی ترم نمی کند... دست و پنجه نرم کردن با هر مشکلی و جنگیدن و شکستش گاهی آنقدر میخراشدت که آخر یک پیروز مجروح باقی خواهی ماند... پیروز اما آش و لاش... و فکر کردم شاید تا ته هر جنگی رفتن نمی ارزد...

اگر جور دیگری می شد که بعدش نبودم درصد زیادی از آدم های زندگیم عمیقا ناراحت می شدند... این را مطمئنم... اولین باری که از غصه شان در حقیقت دلم قنج رفت... من دختر منفوری نبودم... و حس کردم فارغ از حسرت نرسیدن هایم انقدرها هم بدهکار خودم نیستم ... از طرفی هم خط پایان را می دیدم و انقدری تلاش کردم به آن نرسم که بفهمم عاشق زندگی ام... خلاصه ش که "عشق را عاشق شناسد، زندگی را من"... باعث نمی شود اصلا غر نزنم:) اما کمتر غر میزنم...

و... در عین این که زمان حال ارزشش را به رخم کشید هنوز نمیدانم حال خوب با آینده ی مبهم را باید چه کنم! شما بگویید چه کنم؟:)

 

+ و یادم نخواهد رفت قطره قطره ی الکل و جوشانده ای که با پیک برایم فرستاده شد... گل و ویدیو کال و لینک دانلود فیلم و کتاب و موزیک ها... وعده های بعضا دروغین اما امیدبخش...این ها که عشق درونشان چپانده شده بود

 

۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۵۰ ۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰
نار خاتون

نیمه ی پرش

 

مثلا میم تو دانشگاه که خستگی ناپذیریشو تحسین میکردم

دکتر تو بیمارستان که اصلا عشق به تمام معنا ست

ف تو بلاگفا که بعد مامان بابام بیشترین سهمو تو تربیت من داره

دکتر میم و حاجی اینجا که خود خودمم باهاشون و خیلی های دیگه که یه تنه میتونن الگوهای زندگی باشن

و همسفرایی که ابعاد ناشناخته ی وجودمو کشیدن بیرون

من هرچقدرم بد بیارم از اینکه آدمای خارق العاده ای سر راهم قرار گرفتن گاهی احساس میکنم دنیا دوستم داره:)

 

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۴ ۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
نار خاتون