مثل همیشه و البته با ضعفی که این بیماریِ انگار تمام نشدنی دوباره در پاهایم نشانده، مسیر پیاده روی تقریبا بیست دقیقه ای را کشان کشان شروع میکنم... از استرس اینکه در راه باز بالا بیاورم تهوعم بیشتر میشود و وارد یک سیکل معیوب "نکند بدتر شود و بدتر می شود" میشوم... سعی میکنم به چیز دیگری فکر کنم...

یک سری افکار پس زمینه ی ذهن آدمی نقش می بندد و در هر شرایطی کم یا زیاد خودی نشان می دهد... انگار که آدم آغشته شده باشد به آن... آمیخته اش شده باشد... و منِ آغشته به یادش و آمیخته با دردش باز گیر میفتم درون گردابی که خودم ساختم... و تقابل میل من و واقعیت چنگ می اندازد به جانم... و با صدایی که درون سرم جان میبخشمش برای خودم از طرفش زمزمه میکنم: " گم میشه زمان بین موهات" ...و زمان گم میشود... ماهر شده ام در اینکه چگونه چند سال را درون چند دقیقه جای بدهم...

جدول کنار پیاده رو می پیچد که یعنی مسیر بیست دقیقه ای روی ساعت تمام شده است... و باز سه سال بر من گذشته است...