حق هر زنی ست، یک بار هم که شده یک شعر برایش سروده شود... برای خود خودش...

اولین شعری که برایم سروده شد عاشقانه نبود... برای سراینده اش رفیقی بودم که نیمه اش را به او نزدیک تر میکرد... و در شعرش میگفت که آبان ماهی بودنم و آذر ماهی بودنش نشانی از نزدیک بودن ماست... شعر دوم هم کار خودش بود...

بعدی شاعری میانسال بود و سنگ صبور روزهای خاکستری ام... دلداری ام میداد و شعرهایش انگار که برف بود... آرام می نشست بر سوزش جانم... یک بار هم شعری برایم گفت و برایش خواندم...

بعدی جوانی کوچک تر از من و پر از رنج و غم بود که میگفت ندیده عاشقم شده است... یک جورهایی اولین کسی که اجازه دادم حرف های عاشقانه اش را بزند بی آنکه تندی کنم... و هیچ وقت هم را ندیدیم به جز یک بار که همه چیز تمام شده بود... در شعر هایش یا پروانه بودم یا کبوتر... همیشه مرا در حال پرواز میدید... و شاعر خوبی بود شاید چون غمگین بود...

بعدی، دوستم داشت و دوستش داشتم... مرا که در شعرهایش وصف میکرد بیش از خودم به وجد می آمد... مرا جوری میدید که هیچکس... مرا با تمام عیب هایم تقدیس میکرد... و دوستم داشت...و دوستش داشتم...

بعدی رفیقی عزیز بود و خواست رفیقم نباشد و سراغش نروم چون میگفت عاشقم شده... زیباترین شعر ممکن را در وصف گیسوان پریشانم گفت... و برایم خواند... میگفت گریه کرده و سروده... و او شاعر خیلی بهتری بود شاید چون خیلی غمگین تر بود... من هم سراغش نرفتم...چون عزیز بود... و هنوز شعرش را برای خودم می خوانم...

خاله و مادرم هم برایم شعر گفتند و به خیالشان من لطف خداوندم... شرمنده میشوم از تصورشان و دختر شعرهایشان را از خودم دور میبینم...

در تمام این لحظات احساس کردم تنها زن جهانم و مخاطب تمام شعر ها... اما کسی را دوست داشتم که هیچ وقت برایم شعر نگفت... هیچ وقت برایم شعر نخواند... تنها یک بار آن هم با اصرار من گفت "بیمار خنده های تو ام بیشتر بخند"...دیگر هیچ چیز نگفت و من هم هیچ چیز نگفتم... پس از او هیچ شعری در دنیا برای من نبود... و من دیگر هیچ وقت بیشتر نخندیدم...

 

+ عنوان از کافکا