کنج اتاق کنار رادیوی بزرگ ش نشسته بود و پیچ هایش را میچرخاند... همان رادیویی که قطعا یک روز برای دزدیدنش به خانه شان خواهم رفت...خیلی وقت ها دیکتاتور محض است اما قصه گفتنش که شروع می شود رگ و ریشه ی خان زاده بودنش می خشکد و پیرمرد مهربان درونش فوران می کند... البته که نوه ی ته تغاری دختری هم برایش به شکل رشک برانگیزی متفاوت است...
آرام در آغوشش میخزم و دست سنگینش را دورم حلقه می کند... طبق معمول از کار و درسم می پرسد و دعای خیرش بر جانم می نشیند...صدای رادیو را کم و بیش می شنود و آرام می گوید:" دورمان لحاف پیچاندند"
کمی منتظر نگاهش می کنم... می گوید:"پدرم هم همین کار را میکرد... در روز های گرم تابستان" با تعجب می پرسم:"مگر تبریز هم روز های گرم داشت؟" آخر در تمام قصه هایی که برایم تعریف میکنند تبریز برایم سرد و تاریک است... دست زمختش را روی موهایم می کشد و ادامه می دهد:" روزهای داغ هم داشت...مثل الآن... از گرما که شکایت می کردیم پدرم همیشه که نه اما گاهی لحافی پشمی دورمان می پیچید و حسابی که خیس از عرق می شدیم رهایمان می کرد و همان گرما قابل تحمل می شد..." رادیو را زیاد تر کرد...صدایی از گرانی هایی می گفت که قرار بود ارزان تر شود... سری تکان داد و گفت:"دورمان لحاف پیچاندند"